مسافرت
سلام
5 شنبه 21 مهرماه ساعت 5 صبح منو محمد مسعود و بابا رضا و ماماني فخري راهي ديار پدري رضا شديم تا هم هوايي تازه كنيم و هم به بابايي محمد مسعود (باباي رضا)سري بزنيم و ديداري تازه كنيم
ساعت 12 ظهر رسيديم و تا 7 شب جمعه اونجا بوديم و راهي تهران شديم
محمد مسعود كلي حال كرد و دوست نداشت بياد خونه كيگفت نريم بمونيم اينجا خوبه
اونجا كلي خاك بازي و اتش بازي كرد و كوهنوردي هم كرد لب چشمه با حيووناي اسباب بازيش كلي بازي كرد
اونجا زنبورهاي بزرگي داره و محمد مسعود خيلي ميترسي از اونا كه مبادا نيشش بزنن با افكن به اين زنبورا حمله ميكرد
يك تفنگ ترقه اي هم داره كه يك مورچه از دستش در امون نبود
و كلي كيف كرد و بعد از يك سرما خوردگي شديد اين مسافرت لازم بود تا روحيه محمد مسعود عوض بشه و خوشحال بشه
با قول اينكه بازهم به سنجدو سرزمين پدري مياييم به خونه اومديم تا به زندگي روزانمون ادامه بديم و محمد مسعود به مهد بره
تا درس بخواند
هنوز ميگه مامان كاش هميشه اونجا ميمونديم من خيلي دوست دارم انجا باشم من قول دادم بازم بريم اونجا تا گل پسر خوشحال باشه
موقع برگشتن از اونجا تا خونه خواب بود و صبح هم سرحال رفت پيش دبستان
ان شاالله هميشه سلامت باشي پسرم و شادان و خندان
اينجا باغچه اي كه بابايي درست كرده