عشق بابايي به نوه اش محمد مسعود
پسرم بابا لطفي خيلي تو را دوست داشت و دارد به حدي كه هر روز قبل از اين كه به سر كار برود اول مي امد تو را ميديد و بعد مي رفتو شب به شب هم مي امد پيشت و با تو صحبت ميكرد و تو هم با زبان قان و قون جوابش را ميدادي ان قدر لبت را غنچه ميكردي كه جوابش را بدهي كه خسته ميشدي
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی